نوشته: پنجشنبه 14 مرداد 1395 ساعت: 9:09 نویسنده: مدير سايت
ادب و هنر

خرما نتوان خورد...
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم
ما کشته ی نفسیم و صد آوخ که برآید از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم؟!
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته است نامرد که ماییم، چرا دل بسرشتیم؟
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما، مور میان بسته روان بر در و دشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت حیف است دریغا که در صلح، بهشتیم
چون مرغ بر این کنگره تا کی بتوان خواند؟ یک روز نگه کن که بر این کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
گر خواجه شفاعت بکند روز قیامت شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

سعدی

وای به حال دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان با دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران
دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

شهریار

به تو می اندیشم
همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت ...همه جا...
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا...
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

فریدون مشیری

  • کلیدواژه ها: ادب و هنر
  • طبقه: شماره چهل و نهم بازدید: 5346

    
    ارزیابی مطلب فوق:


    آگهی های متنی