نوشته: دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت: 0:09 نویسنده: مدير سايت
ادب و هنر
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را حال نیازمندی در وصف می‌نیاید آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندان که بازبیند دیدار آشنا را نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را سعدی فریدون مشیری گفت دانايي که: گرگي خيره سر، هست پنهان در نهاد هر بشر!... هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته مي شود انسان پاک وآن که با گرگش مدارا مي کند خلق و خوي گرگ پيدا مي کند در جواني جان گرگت را بگير! واي اگر اين گرگ گردد با تو پير روز پيري، گر که باشي هم چو شير ناتواني در مصاف گرگ پير مردمان گر يکدگر را مي درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند... وآن ستمکاران که با هم محرم اند گرگ هاشان آشنايان هم اند گرگ ها همراه و انسان ها غريب با که بايد گفت اين حال عجيب؟ از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت قرنها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت برنگشت قرن ما روزگار مرگ انسانیت است... فریدون مشیری چرا از مرگ می ترسید چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید مپندارید بوم نا امیدی باز به بام خاطر من می کند پرواز مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است... بهشت جاودان آن جاست جهان آنجا و جان آنجاست... نه فریادی نه آهنگی نه آوایی نه دیروزی نه امروزی نه فردایی جهان آرام و جان آرام زمان در خواب بی فرجام خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند سر از بالین اندوه گران خویش بردارید در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ،زور در بازوست جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید چرا از مرگ می ترسید! فریدون مشیری
  • کلیدواژه ها: ادب و هنر
  • طبقه: شماره چهل و پنجم بازدید: 5857

    
    ارزیابی مطلب فوق:


    آگهی های متنی