داستان کوتاه
همهي تغييرات از شما آغاز ميشود
شما با لباسهاي بيرون به رختخواب نميرويد، اما برخي از مردم با ذهني پُر از غم به خواب ميروند و بعد شكايت ميكنند كه خوب نخوابيده و روز بعد خسته هستند.
خياطي ميگفت: «اگر شبها جيبهاي لباسها را خالي كنيد، لباسها زيباتر به نظر ميرسد و بيشتر عمر خواهند كرد.»
بنابراين، من قبل از خواب، اشيايي مانند خودكار، پول خُرد و دستمال را از جيبم در ميآورم و آنها را مرتب روي ميز ميگذارم.چيزهاي زايدي مثل خرده كاغذ و ... را به درون سطل زباله ميريزم. با اين كار، احساس ميكنم كه همه چيز تمام شده و بار آنها را از ذهنم خارج گرديده است.
يك شب، وقتي كه مشغول اين كار بودم به نظرم رسيد كه ممكن است خالي كردن ذهن نيز مانند خالي كردن جيب باشد. همهي ما در طي روز، مجموعهاي از آزردگي، پشيماني، نفرت و اضطراب را جمع آوري ميكنيم. اگر اجازه دهيم كه اين افكار انباشته شوند، ذهن را سنگين ميكنند و عامل مختل كننده در آگاهي ميشوند.
سپس تصور كردم كه اين زبالههاي ذهن در زبالهداني خيال ميريزند. اين كار، باعث احساس آرامش و رها شدن از باورهاي ذهني ميشود و خواب را آسانتر ميكند. ذهن كه بدين ترتيب از عوامل انرژي خوار پاك شده است، ميتواند با استراحت كردن قوايش را تجديد كند.
همسر ناشنوا
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است ، آزمايش ساده اي وجود دارد... اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو... « ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. ».
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود.
مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: « عزيزم ، شام چي داريم؟ » .
جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد.
بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد.
اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزيزم شام چي داريم؟ » و همسرش گفت: « مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!
حقيقت به همين سادگي و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ، در ديگران نباشد ؛ شايد در خودمان باشد...
پیام داستان : ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ، درست نباشد.
اشعار
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
سهراب سپهری
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
سهراب سپهری
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست ...
سهراب سپهری
چیز ها دیدم در روی زمین : کودکی دیدم، ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پر پر میزد
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت ....
سهراب سپهری
...و خدايي که در اين نزديکي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن کاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه ..
سهراب سپهری